معنی خط نگار

حل جدول

خط نگار

لاینوگراف

لغت نامه دهخدا

نگار

نگار. [ن ِ] (نف مرخم) نگارنده. نقش کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات: بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات: بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات: انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

نگار. [ن ِ] (اِ) اسم است از نگاشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حاصل مصدر نگاشتن. (یادداشت مؤلف). نقش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند:
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
فرخی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
منوچهری.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن.
اسدی.
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
قطران.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
عرفی.
|| مرادف نقش است. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش.آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید:
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت.
فردوسی.
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
فرخی.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری.
منوچهری.
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم.
(ویس ورامین).
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم.
ناصرخسرو.
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
مسعودسعد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
مسعودسعد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
سنائی.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
عمادی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
|| نقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری کنند:
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین.
اسدی.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
اسدی.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 654).
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است. (رشیدی). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب. (فرهنگ خطی):
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
نظامی (از جهانگیری).
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری.
حافظ.
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
صائب (از آنندراج).
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
؟
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای.
؟ (از فرهنگ خطی).
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع:
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
بر او [بر تخت طاقدیس] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او [بر خانه ٔ بلورین] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
فردوسی.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت. آرایش:
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری.
ناصرخسرو.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
|| (ص) رنگین. منقش:
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است.
سعدی.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
اوحدی.
|| (اِ) بت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فخ. چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی):
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
فردوسی.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
- نگاربندی:
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
مسعودسعد.
- نگارپرستی:
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش.
سوزنی (از جهانگیری).
- نگارگری:
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
|| کنایه از گل و گلبن:
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
فرخی.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق. محبوب. (غیاث اللغات). مجازاً معشوق. (آنندراج). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری). نگارین. محبوب خوب رو. یار زیبا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
دقیقی.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی.
فردوسی.
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
فردوسی.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
فرخی.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان.
فرخی.
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
عنصری.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.
منوچهری.
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
منوچهری.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
ابوسعید ابوالخیر.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم.
خاقانی.
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
خاقانی.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش.
نظامی.
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش.
نظامی.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم.
عطار.
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم.
سعدی.
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
اوحدی.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
اوحدی.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصایل.
حافظ.
|| نقشه. طرح. (یادداشت مؤلف). شکل:
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
|| صورت. (فرهنگ خطی). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل. نقش. پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی.
فرخی.
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ.
اسدی.
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست.
اسدی.
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
ناصرخسرو.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی.
ناصرخسرو.
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
ادیب صابر.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی.
نظامی.
|| صورت، مقابل عنصر، مقابل هیولا:
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
اسدی.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی.
اسدی.
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست.
ناصرخسرو.
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
مسعودسعد.
|| پدیده و عَرَض، مقابل جوهر:
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری.
ناصرخسرو.
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم.
ناصرخسرو.
|| صورت. هیئت ظاهر. شکل و شمایل:
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم.
نظامی.
|| (ن مف مرخم) نگاشته. (یادداشت مؤلف). مصور. مجسم:
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
|| مصنوع. ساخته:
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری.
سوزنی.
|| (اِمص) تحریر. (فرهنگ فارسی معین).
- به نگار، منقش. مزوق. موشی. نگارین. (یادداشت مؤلف). آراسته:
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
سوزنی.
- بی نگار، بی زیوروزینت. ساده. ناآراسته:
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
فرخی.
- پرنگار، نگارین. پرنقش ونگار. به نگار. مزین. مزوق. آراسته. بازیوروزینت:
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
فردوسی.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش.
سعدی.
- نگاران ضمیر، کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. (فرهنگ فارسی معین):
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).

نگار. [ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در 24هزارگزی مشرق مشیز واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

نگار. [ن ِ] (اِخ) یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در مشرق بخش در جلگه ٔ سردسیری واقع و محدود است از شمال به ارتفاعات خانه کوه، از مشرق به دهستان ده تازیان، از جنوب به دهستان قلعه عسکر، از مغرب به دهستان حومه ٔ مشیز. آبش از رودخانه و قنوات و چشمه، محصول عمده اش پنبه و غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1100 تن است. مرکز دهستان قریه ٔ نگار و قرای مهم آن عبارت است از: دولت آباد، محمدآباد، سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


خط

خط. [خ ُطط] (اِخ) نام جای پرنخلستان است در بحرین و آنرا خط عبدالقیس نیز می گویند. (معجم البلدان).

خط. [خ َطط] (ع مص) گائیدن زن رابجماع خط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خط المراءه خطا. (منتهی الارب). || کم و اندک خوردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس).منه: خط فلان، کم و اندک خورد فلان. (منتهی الارب). || شکافتن گور را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ما خط غباره، ماشقه. || شکافتن و حفر قبر کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || منع کردن و بازداشتن غیر را از چیزی. منه: خط علیها (این فعل با کلمه ٔ علی متعدی میشود). || خطوط پیدا شدن در روی کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خط وجهه، خطوط پیدا شد در روی آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || خط دمیدن عذار کودک. || جهت بنا خط کشیدن گرداگرد زمین و حد پیدا کردن. || گرفتن زمین را برای خود نشان کردن آنرا تا بدانند که آنجا را برای بنا کردن خانه خود برگزیده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خط الخطه. (منتهی الارب). || بروی چیزی علامت یا خط گذاردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). || نوشتن نامه را با دست یا با قلم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه:خط الکتاب بیده و بالقلم. (منتهی الارب). کتابت. نوشتن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء):
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است.
ناصرخسرو.
چشم و گوش خلق بی قول رسول
از خط و از قول او کور و کر است.
ناصرخسرو.
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زآن خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته.
نظامی.
|| (اِ) نوعی از جماع است. (منتهی الارب). ج، خطوط، اخطاط. || راه خفیف در زمین نرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). طریق. سبیل. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خطوط، اخطاط:
تا تو باشی ز راستی مگذر
مکش از خط راستگاران سر.
اوحدی.
- اتومبیل خط اصفهان، اتومبیل راه اصفهان.
- اول خط، ابتدا راه. مبداء مسیر.
- ته خط، انتهای راه.
- خط آهن، راه آهن. رجوع به راه آهن شود.
- خطخط، راه راه. میل میل. کنایه از پارچه یا نقش که خطوط موازی بروی دارد.
- خط راه، امتداد راه.
- خط زیرزمینی، راه زیرزمینی.
- خط کشتیرانی، راهی که کشتی در آن حرکت کند و کنایه است از مسیری در دریا که کشتی مرتباً روی آن آمد و شد، می کند.
- خط هوایی، راه هوایی. چون: بین تهران و شیراز خط هوایی است، یعنی راهی است که مسیر هواپیماست. و آن کنایه است از وجودهواپیما که در این راه پرواز می کند.
|| حد. (یادداشت بخط مؤلف). چون: در این خط نیست.
- ازخط شدن، عصبانی شدن:
ور ز من با تو بدی گفت کسی
مشو از خط کآن گفته خطاست.
خاقانی (غزلیات).
- پای از خط بیرون شدن، از حد تجاوز کردن:
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهره ٔ امید من از ششدر سخاش.
خاقانی.
- پای از خط خود بیرون نهادن، ازحد خویش تجاوز کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خط زمینی را معین کردن، حدود زمین را معین کردن.
|| ریش.محاسن. سبیل. بروت. (ناظم الاطباء). مویهایی تازه که بر عارض می روید. (یادداشت بخط مؤلف):
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
فیروز مشرقی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.
رودکی.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی.
عماره ٔ مروزی.
عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم.
فرخی.
مشو در خط ز خط کآنهم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است.
عمادی شهریاری.
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود اینک.
خاقانی.
خاطرت جان هنر بود و خطت کان هنر.
خاقانی.
لیک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها رایگان همی ریزد.
خاقانی.
سلطان برکیارق خوب چهره بغایت بودمعتدل قامت و خط و محاسن بهم پیوسته ابروگشاده. (راحهالصدور راوندی).
بدانکه برننهم بوسه بر خطت گویی
روا مدار که موری ز خود بیازاری.
رفیعالدین لنبانی.
گرچه دلم درکشید روی چو مقصود
خط تو چون مویش از ضمیر برآورد.
عطار.
همه دانند که من سبزه ٔ خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه ٔ صحرائی را.
سعدی (بدایع).
سر می نهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر زگفته ٔ سعدی نبشته ای.
سعدی (بدایع).
جز خط دلاویز تو برطرف بناگوش
سبزه نشیندم که دمد بر گل سوری.
سعدی (خواتیم).
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید.
سعدی (طیبات).
لطیفه ایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ.
لبت امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمیداند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب.
- بنفشه خط، موی تازه دمیده بر عارض. (آنندراج).
- خط آوردن، پدید شدن موی نخستین بار بر پشت لب یا کنار رخسار. (یادداشت بخط مؤلف).
- خط دمیدن، پدید شدن موی در صورت:
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده.
نظامی.
- خط سبز، موی تازه بر عذار:
درختان نارنج را سایه بروی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر.
خاقانی.
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی.
سعدی.
- خط عارض، موی صورت:
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.
سعدی (بوستان).
- خط مشکبوی، خط عارض:
خط مشکبوی و خالت بمناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فروچکید خالی.
سعدی.
- خط مشکین، خط عارض. موی صورت:
دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش ازعاج.
دقیقی.
افتاده ست آن مور خط گرد رخت
گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غریب.
حافظ.
- خوب خط، آنکه ریش و محاسن خوب دارد:
خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده.
نظامی.
- سبزخط، خط سبز. موی تازه بر عذار:
فندقه ٔ شکر و بادام تنگ
سبزخط از پسته ٔ عناب رنگ.
نظامی.
- سنبل خط، موی تازه بردمیده بر عارض خاصه بر کنار لب. (آنندراج). در آنندراج آمده است: کلمات یا عبارات زیر از جمله صفات آنست: نورسته، نودمیده، سبزه، پسته، ریحانی، زنگاری، سیاه، عنبری، عنبرین، عنبرافشان، عنبربار، بنفشه گون، شبگون، شب رنگ، معنبر، مشکین رقم، مشکین فام، مشکبار، مشک فشان، مشک اندود، غالیه سا، جان پرور، دلفریب، دل آویز، دلکش، دلجوی، دل افزای، نازک، نازک رقم، بی قلم، خوب، بدیع، نقش بدیع، موزون، آشنارو، تازه رو، بهارآفرین، سحرآفرین، گیرا، بازیگوش، بیرحم، بی مروت، ظالم، سنگدل، سنگین دل، سیاه دل، مقدمه پیچتاب، آیه ٔ رحمت، رحمت عظمی، اول جوش بهار، خاکستر مراد، شکرپوش، عرض ملک، رهنمون، طوفان، حرف، لفظ، ترجمان راز، راز نهان، نفس سوخته. عبارات و کلمات زیر از تشبیهات اوست: تبت، آیت الکرسی، ابجد جنون، سرمشق جنون، افسون زبان بند، نامه، نسخه، کتابت، کتاب خشک، مکتوب خشک، پرواز مراد، فرمان معانی طغرا، برات آسمانی، برات مسلمی، تقویم مصحف، رحل، جواب بی محل، آبنوس گرونامه، لام حسن، مطلع قلم، رخصت، دور، حاشیه، مرکب سیاه قلم، نشانی، عرض مکرر، قلاب کمان، حلقه ٔ مور، هجوم مور، سپه مور، طوطی، زاغ، پری، خیل، حصار، دام، قفس، جوشن، زره، جوهر، لوای، پرگار، دست حمایت، خضر ایام، بهاران، فصل بهار، بهار عنبر، نوبهار، سیه بهار، ابر تنگ، ابر سیاه، رگ ابر، موج، شام، شب، نیمشب، شب تاریک، شب امید، شب کوتاه، شب وصل، شب قدر، آسمان، سیاهی، تاریکی، سایه، عکس، سخت سیاه، دود عنبرین، دخان عنبرین، هلال، هلال هاله، گرد، غبار، گرد یتیمی، سرمه، توتیا، خاک، زنگ، زنگار، مرهم زنگار، مومیایی، مهرگیا، گل شب بو، شربت بنفشه، بنفشه، سنبل، سنبلستان، نرگس، ریحان، مرزنگوش، سبزه، سبزه ٔ زنگار، سبزه ٔ بیگانه، سبزه ٔ نیم رس، سبزه ٔ نوخیز، سبزوار، کشمیر، مشک عنبر، آه، بنگ، ته جرعه، بیهوش دارو، زهر نیل، پرده، نقاب، لباس عباسی، پرده ٔ شب، مخمل، زنار.
- مشکین خط، آنکه محاسن سیاه دارد:
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن.
سعدی.
- نوخط، نوجوان. تازه مو بر صورت آمده:
شاهد نوفتنه افلاکیان
نوخط فرد آینه خاکیان.
نظامی.
وعده وصل بفردا مفکن ای نوخط
که جهان پا برکاب است و زمان اینهمه نیست.
صائب.
|| اثر. علامت. نشان. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
این خط واین نشان، عبارتی است تهدیدگونه یا پندگونه برای منع کسی از انجام عملی یا چیزی.
- چوب خط، علامتی که روی چوب می زنند برای نمایش دفعات انجام امری یا شمارش چیزی.
- خط و نشان کشیدن، توطئه کردن. || طرح ساختمان و علامت فرورفته یا رنگین که در زمین کنند یا حفر کنند یا در روی نقشه ترسیم کنند. (یادداشت بخط مؤلف): بنشابور شادیاخ را نگاه باید کرد با درگاه و میدان که وی کشیده بخط خویش. (تاریخ بیهقی). همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش. (تاریخ بیهقی).
- چند خط، چند سطر: فلانی هنوز چند خط از آن نامه نخوانده بودکه نامه را پاره کرد.
- خط ریختن، خطوط نقشه ساختمانی را روی زمین پیاده کردن.
|| سطر. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول «والنجم » برخوان چند خط.
مولوی
- یک خط، یک سطر.چون: فلانی از کتاب اول یک خط نخوانده، ولی ادعای دانش اولین و آخرین می کند.
|| قلم. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خط کوفی، قلم کوفی. بخط فلان، بقلم فلان. || هر چیز راست. هر چیزمستقیم. (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). || کوچه. || چهره. (ناظم الاطباء). || عقیده. رأی. نظر. (یادداشت بخط مؤلف): اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند. (تاریخ بیهقی). وی سوگند بخورد، چنانکه رسم است و خط خودنبشت. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند. (تاریخ بیهقی). بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست. عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند. (تاریخ بیهقی). || سند. حجت قباله. برات. التزام کتبی. (یادداشت بخط مؤلف): بختنصر بگریست. بنی اسرائیلی گفت او را که تو چرا همی گریی ؟ گفت: بجان من چندین نیکوی کردی و من چیزی ندارم که پاداش آن با تو کنم. این مرد گفت: تو اگر پادشاه گردی پیمان کن من را نیازاری. بختنصر گفت: از تو خطی خواهم بدهی آن قضائیست رفته و زمانه کار خویش بکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).و ضرب ابوعلی بن مقله بالمقارع فی دارالوزیر عبدالرحمن و اخذ خطه بالف الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 224). یحیی ایشان را خطی بداد بیست وهفت بار هزار درم. (تاریخ بیهقی). از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه ٔ معمور. (تاریخ بیهقی). خطی داده اند بطوع و رغبت که به خزانه معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند. (تاریخ بیهقی). اگر صواب بیند که ایشان را بباید فرستاد، بازفرستد و خط مواضعه بدیشان بازدهد. (تاریخ بیهقی). مقتدر خلیفه ٔ معتمدی را از آن خود بجانب مصر فرستاد تا از سادات نسیب و علویان حسیب خطهای معروف بستدند. (کتاب النقص). و خط بخون بازدهید که دیگر آدمیان را نخورید. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی)
گر کسی را بنویسم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
سلطان بفرمود تا او را بر افلاس سوگند دادند و خطی با چک خون از وی بازستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- خط آزاد کردن، سند آزاد کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
خواستی دی به پشت اسب از من
خط آزاد کردن خر پیر.
(منسوب به سوزنی).
- خط آزادی، سند آزادی. (ناظم الاطباء). قباله ٔ تحریر رقبه ای. (یادداشت بخط مؤلف):
خیبری را خط آزادی ز پیغمبر که داد
جز علی کوبد وزیر هوشیار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم.
نظامی.
- خط امان، امان نامه. زنهارنامه. (یادداشت بخط مؤلف):
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته ٔزر تحفه و خط امان آورده ام.
خاقانی.
- خط ایزد، فرمان الهی:
بشنو سخن ایزد و بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور.
ناصرخسرو.
- خطبندگی، قباله ٔ رقیت. (یادداشت بخط مؤلف).
- خطستدن، رسید گرفتن. حجت وصول گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف): حقه ای نیز بخادم وی ده و بسپار و خط بستان بحقه و درم. (تاریخ بخارا).
- خطسودائی، تمسک شرکت. (ناظم الاطباء).
- خط غلامی، عهدنامه ٔ بندگی. (ناظم الاطباء).
|| حکم. دستور. فرمان. امر. (یادداشت بخط مؤلف):
زین غربچه آفت جهان می بینم
او بی خط و فرمانش روان می بینم.
ابوعلی مروزی.
اگر خطت کمر بندد بخونم
نیابی نقطه وار از خط برونم.
نظامی.
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هریک جداجدا خط معزولی قواست.
صائب.
- از خط بیرون شدن، اطاعت نکردن:
از خائنان گروهی بیرون شدند از خط
جنگاوران یغما جانشان زدند یغما.
امیرمعزی.
- خط حکم، نوشته ای که بروی آن حکمی صادر شده باشد:
خلافت را جهان پرور نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده.
نظامی.
- خط شریف، فرمان سلطانی از سلاطین عثمانی. (یادداشت بخطمؤلف).
- خط فرمان، نوشته ای که حاوی فرمان و حکمی باشد:
همی تا زو خط فرمان نیاید
بشخص هیچ پیکر جان نیاید.
نظامی.
بنده را بر خط فرمان خداوند آموز
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به.
سعدی.
- سر از خط برگرفتن، انقیاد نکردن:
من سر ز خطتو برنمیگیرم
ور چون قلمم تو سر بگردانی.
سعدی.
- سر از خط فرمان بدر نبردن، از اطاعت کسی سر بیرون نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
پسر چون شنید این حدیث از پدر
سر از خط فرمان نبردش بدر.
سعدی (بوستان).
- سر بر خط آوردن، اطاعت کردن. بفرمان آمدن: اگر سر بر خط آرید و فرمان برید من در حضرت این پادشاه در این باب شفاعت کنم. (تاریخ بیهقی).
تا سر به خط نیارد و ندهد به بند دست
هر ساعتی عزیمتش از سر همی کنم.
سوزنی.
- سر به خط انقیاد آوردن، اطاعت کردن: سر به خط انقیاد آوردند. (تاریخ بیهقی).
- سر به خط نهادن، سر به اطاعت نهادن:
تا ننهد سر به خط طاعت او در
ناصبی شوم را سر از در دار است.
ناصرخسرو.
کسی که کرد عزیزش خدای عزوجل
اگر تو سر ننهی بر خطش خطاباشد.
عبدالواسع جبلی.
ای هنرمند نامجوی پسر
هرکه در کار خود ز بیش و ز کم
قدم از سر کند قلم کردار
بر خطش سر نهند همچو قلم.
ابن یمین.
- سر ز خط تابیدن، سر از اطاعت بیرون بردن:
نه زهره که سرز خط بتابم
نه دیده که ره بگنج بیابم.
نظامی.
|| حکم الهی. قضا و قدر:
نبود عاشقی امسال مر مرا درخور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر.
فرخی.
|| نبشته. از پی هم قرار دادن حروف. در پشت هم درآوردن کلمات بروی چیزی. در پهلوی هم قرار دادن علاماتی که مبین صوتی از اصواتست که از آن اصوات، الفاظ حاصل می آید و آن الفاظ، نمایشگر معانی است. در پشت هم قرار دادن علاماتی در روی چیزی که با اطلاع بر آن علامات معانی مورد نظر حاصل آید:
ای من رهی دست و خط و کلکت.
فرالاوی.
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو دین پذیر
نبشت اندر آن نامه ٔ خسروی
نکوآفرین بر خط بیغوی.
دقیقی.
وآن حرفهای خطکتاب او
گوئی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آیین شاهان خط خسروی.
فردوسی.
پس آن نامه ٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه.
فردوسی.
آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک ز طومار خویش.
ناصرخسرو.
بنگر اندر لوح محفوظ ای پسر
خطهاش از کاینات و فاسدات
جزدرختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات.
ناصرخسرو.
در این میانه، عبدوس را بخواند و انگشتر خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند. (تاریخ بیهقی). و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی. (تاریخ بیهقی). بوسهل گفت: سخت آسانست اثر این کار پنهان ماند و خداوند به خط خویش سوی قائد منجوق ملطفه نویسد. (تاریخ بیهقی). نسخت عهد راتا به آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند و در زبر آن بخط خویش تازی و فارسی عهدنامه که از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. (تاریخ بیهقی). جبرئیل آن خطرا در غار از وی گرفته بود، بدو داد. (قصص الانبیاء).زیرا که خط کالبد معنی است. (کلیله و دمنه).
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند.
نظامی.
ورد زبانست ثواب و گزاف
خط ننویسد قلم بی شکاف.
امیرخسرو دهلوی.
قال الجاحظ: الخط، لسان الید و سفیرالضمیر و مستودع الاسرار و مستنبط الاخبار و حافظ الاَّثار. (نفایس الفنون). الخط، هو معرفه کیفیه تصویر اللفظ بحروف هجائه الی السماء الحروف اذا قصد بها المسمی نحو قولک اکتب «جیم »، «عین »، «فاء»، «راء» فانما تکتب هذه الصوره جعفر لانه سماها خطاً و لفظاً و لذلک قال الخلیل: لما سئلهم کیف تنطقون بالجیم من جعفر فقالوا جیم فقال انما نطقتم بالاسم و لم تنطقوا بالمسؤول عنه و الجواب «جه » لانه المسمی فان سمی به مسمی آخر کتب کغیرها نحو «یاسین »، «حامیم »، «یس » و «حم » هذا و ذکر فی تعریفه و الغرض و الغایه ظاهر لکنهم اطنبوا فی بیان احوال الخط و انواعه. (از کشف الظنون).
- اجاره خط، نوشته ای که از توافق بین مالک و مستأجر در اجاره محلی فراهم می آید.
- بدخط، آنکه خط او بد است. آنکه نکو نمی نویسد.
- حسن خط، خوبی و نیکویی نبشته و تحریر. (از ناظم الاطباء).
- خط از خون نوشتن، طلب امداد کردن از کسی در روز سختی و مقام بیچارگی. (ناظم الاطباء).
- خط الحاق، آنچه را که نویسندگان در مقام الحاق نویسند. (ناظم الاطباء).
- خط اول، حرف اول از حروف که الف باشد. (ناظم الاطباء).
- || عرش. (ناظم الاطباء).
- || مکه ٔ معظمه. (ناظم الاطباء).
- خط جلی، نوشته ای که حروف آن آشکار و خوانا بود. (از ناظم الاطباء).
- || خط ریحان. (ناظم الاطباء).
- خط جواز، خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربان نویسند. (ناظم الاطباء).
- خوش خط، آنکه خط او خوبست. آنکه خوب و نکو می نویسد.
- شیر یا خط، قماریست که بروی دو طرف یک سکه بعمل می آید. توضیح آنکه: به یک طرف سکه ها سابق علامت شیر و خورشید بود و برطرف دیگر نوشته ای که مبلغ آن سکه را مشخص می کرد. چون دو طرف قمار می خواستند قماری کنند یکی سکه را به آسمان می انداخت و از طرف دیگر می پرسید: شیر یا خط؟ در حالی که سکه در هوا می چرخید، آن طرف جواب می داد: «شیر» یا «خط» و چون سکه بزمین می نشست، اگر جانبی که روی زمین نبود موافق گفته گوینده می آمد، او برده بود والا باخته.
|| کلاس تعلیم خط در مدارس.
- تعلیم خط، آموختن نیکونوشتن خط.
- خطخفی، نوشته ای که حروف آن باریک و کوچک باشد. (ناظم الاطباء).
- خط راه، گذرنامه.
- رسم الخط، نوعی نگارش و نوع نوشتن خط مکتوبی از بین انواع خطوط.
|| پروانه ٔ راهداری. || تذکره ٔ عبور. (ناظم الاطباء).
- خط تعلیق، خطی که مشتق از خط نسخ است و آنرا نسخ تعلیق نیز گویند و آن خط حالیه ایرانست. (از ناظم الاطباء).
- خط ریحان، یکی از شش خط اختراع کرده ٔ ابن مقله و آنرا خط جلی نیز می گویند. (ناظم الاطباء).
- خط شمشیربند، نوشته ای که در آن خون و خطر بسیار باشد. (ناظم الاطباء).
- خط ضامنی، سند کفالت و ضمانت. (ناظم الاطباء).
- خط نسخ، خط اختراعی ابن مقله. (ناظم الاطباء).
- هفت خط، کنایه از زیرک و گربز است.
- امثال:
حیف از تو که خط داری ولی سواد نداری، این مثل را درباره ٔ کسی زنند که خطش نکوست، ولی سوادش اندک است.
تاریخ خط:
خط، هنر تثبیت ذهنیاتست با علائم معهود چشم. احتیاج به حفظ خاطره ها نخستین محرک پیدایی خط در بین اقوام عالم بود چه انسان اولیه برای حفظ اموری که می خواست سالهای مدید باقی بماند، ابتداء برسم صور آنها پرداخت و از این تصویرپردازی روش تصویرنگاری را بوجود آورد. روش تصویرنگاری که به ابتداء ناظر برسم صور اشیاء بود، بعدها توانست با تصویر اشیائی شبیه به اندیشه ها به نمایش اندیشه نیز اقدام کند. این طریق نمایش اندیشه همانست که نام اندیشه نگاری را در تاریخ خطوط دارد. روش اندیشه نگاری، گرچه تا حدی رافع نقص تصویرنگاری شد ولی باز کافی نبود چه در این روش اندیشه ها با علائمی نمایش داده میشدند که بکلی فارغ و مستقل از زبان بودند. از قدیم بنزد مردم نسبتاً پیشرفته یک سلسله اعمال و علائمی وجود داشت که تا حدی بحفظ خاطره ها و اموری که باید حفظ شوند، کمک می کرد، نظیر:چوب خطهای کوچک آلمانیهای قدیم و یا ریسمانهای گره خورده ٔ مردمان پرو از زمان اینکا ها و یا گردن بندهای صدفی قوم ایروکوا بنام وامپون و بالاخره چوب خطهای استرالیائیها، چه این امور در حفظ خاطره ها آن نقش را بازی می کنند که خطوط بعینه بازی می کنند. نارسایی روش اندیشه نگاری موجب شد که درکار نگارش طریق دیگری پیش آید که بستگی بیشتر با زبان داشته باشد، یعنی بستگی با اصواتی که چون گوش آنها را شنید، معانی آنها را درک کند. در این روش، اسماء با علائمی نمایش داده میشوند که ربطی با اصوات مزبور ندارند، ولی در عوض آن خاصیت را دارند که چون چشم آنها را دید (بوقت قرائت) الفاظی قرین این علامات کند. بنزد قوم ازتک نوعی خط موجود بوده است که هم اندیشه نگار بود و هم صوت نگار، یعنی مجموعی از دو روش مورد بحث. باری با بکار بستن علائمی که شکل کلمات آن جناس لفظی با کلمات مبین معانی آنها دارد خط بمرحله ٔ سیلابی کشانیده شد. در این مرحله، هر سیلاب با علامتی خاص همراه است. پیشرفت نمایش سیلابی خط کم کم روش الفبائی را تکوین کرد. در روش سیلابی، با تجزیه ٔ سیلابها ونمایش مجزای هر یک از آنها مطلب شکل تحریری بخود میگیرد. در جنب خط ازتک بدنیای جدید می توان از یک طریق اندیشه نگاری بنام روش سنگریزه ای نام برد که چون از عناصری بشکل سنگریزه تشکیل یافته بود، این نام را بخود گرفت. نوشته هایی از این جنس در یوکاتان و آمریکای مرکزی و مکزیک یافت میشود. در دنیای قدیم ما به چهار نوع خط اندیشه نگار برمی خوریم بشرح زیر:
1- خط چینی. 2- خط میخی. 3- خط هیروکلیف مصری. 4- خط هیروکلیف هیتیتی.
1- خط چینی: چینی ها ابتداء با رسم اشکالی آغاز نگارش کردند، ولی علامات آنها بعلت نارسایی موجب شد که بعدها ترکیباتی بسازند و با آن ترکیبات به بیان اندیشه های مدغم و مختلط خود بپردازند. این ترکیبات گرچه از یک سو مصور اندیشه های آنان بود، ولی از طرف دیگر در انتقال مقاصد آنهانقش صحیح بازی نمی کرد و سرانجام به آنجا کشید تا چینی ها با تکوین علاماتی که بیشتر تکیه بر اصوات می کرد، بنوعی خط «صوت نگار» دست یابند. این خط صوت نگار گرچه از حیث آنکه با زبان بستگی داشت، در مرحله ای جلوتر از خط قدیم بود، ولی از آنجا که هر حرف می توانست نمایشگر اصوات مختلف چندی باشد واجد نقص بسیار بود. چینی ها برای رهایی از این نقص، یعنی نمایش معنی حقیقی هر علامت از علائمی اندیشه نگار بنام کلید استفاده کردند و هر کلید مبین یک نوع اندیشه بود. دانشوران چینی بعدها بیک قسم خط تندنویسی دست یافتند که نمونه ٔ خط ژاپونی شد.
2- خط میخی: این خط که اصلی اندیشه نگار داشت در همه کشورهای آسیای غربی بکار میرفت و برای اطلاع دقیق از طریق دست یافتن به آن به «خاورشناسی » در این لغت نامه رجوع کنید.
3- خط هیروگلیف مصری: این خط، خط اندیشه نگار کامل نیست و در آن عناصر صوتی و الفبائی بیشتر وجود دارد. بعدها با پیدایی پاپیروس از این خط نوع دیگری بوجود آمد بنام هیراتیک (مذهبی، با صلابت) و سپس با بهم ریختگی آن نوعی خط تندنویسی ایجاد گردید بنام خط عامیانه.
4- هیروکلیف هیتیتی: این خط خیلی درست تر از خط هیروگلیف مصریست. فنیقی ها به احتمال اقرب بیقین، نخستین کسانی بودند که افتخار کشف الفبای حقیقی را دارند؛ کشفی که تحول عظیمی در خط بوجود آورد چه الفبای یونانی و ایتالیایی منتج از الفبای فنیقی است و از آنجا که الفبای سایر کشورهای اروپایی مشتق از این دو الفباء می باشد، می توان گفت که مبداء خطوط ملل اروپایی فنیقی است. علاوه بر این، از طریق قوم آرامی الفبای فنیقی در مصر و عرب و بین النهرین تا هند بسط یافت و اصول آن بعدها با اختراع علائمی برای نشان دادن حروف مصوت بوسیله ٔ یونانیها کامل شد. خط فنیقی چون بوجود آمد، سایر خطوط جز خط چینی را از قلمرو نویسندگی خارج کرد؛ چون کتابت با این خط بسیار آسان بود، بکار بستن آن توسعه زیاد یافت. در جنب پیشرفت خط سعی دیگری نیز بعمل آمد و آن توسعه ٔ محل و مواد نویسندگی بود چه قبل از پیدایی کاغذ ازسنگ و فلزات استفاده می کردند و غیر از سنگ و فلزات از پوست درختان و جانوران نیز استفاده میشد، ولی گرانی قیمت این دو پوست موجب شد که در مصرف آن اقتصاد بورزند و طریق اقتصادورزی، یکی فشردگی در نوشته و دیگر استفاده از علائم اختصاری و سدیگر تراش پوست و استفاده ٔ مجدد از آن بود. امروز انواع اصلی خطوط عبارتنداز: چینی، عربی (خط جمیع ملل مسلمان جز ترکیه)، هندی، یونانی، روسی، آلمانی، لاتین (خط لاتین بوسیله ٔ آمریکائیها و استرالیائیها نیز اخذ شده است).
جهت نگارش خط: خط مصریها، سانسکریت، یونانی، لاتینی و خطوط مشتق از آن، ارمنی، اتیوپی، گرجی و اسلاوی همه از چپ براست نوشته میشود. و عبری، عربی، کلدانی، آسوری، فارسی، ترک، تاتار، از راست بچپ، چینی، ژاپونی سطور از بالا بپائین و حروف از راست بچپ تحریر می گردد. مکزیکی ها از پائین ببالا می نویسند. در یونان قدیم، نوعی نگارش بوده که ابتداء از راست بچپ می نوشتند و چون به انتهای سطر می رسیدند از چپ براست می نوشتند و با همین ترتیب تا آخر پیش می رفتند.
تاریخ خط در ایران: با آمدن اسلام به ایران و گسلیدن فرهنگ بعد از اسلام ایران از قبل از اسلام، مبحث خط نیز بدو قسمت میشود؛ قسمتی از آن مربوط به خطوط ماقبل اسلام در ایران می باشد و در این باره در قسمت خاورشناسی بحث مستوفی شده است و قسمت دیگر مربوط به خط بعد از اسلام است، در این قسمت تاریخ خط فارسی همان تاریخ خط عربی است. اما تاریخ خط عربی به اجمال بنابر گفته ٔ جرجی زیدان چنین است. (تاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان و ترجمه و نگارش علی جواهر کلام چ 2ج 3 صص 76- 82). اعراب حجاز مدرکی دال بر خط و سواد داشتن خود ندارند، ولی از اعراب شمال و جنوب حجاز آثار کتابت بسیار بدست است که معروفترین این مردمان مردم یمنی اند که با حروف مسند می نوشتند و دیگر نبطی های شمال اند که خطشان نبطی است. مردم حجاز که بر اثر صحرانشینی از کتابت خط بی بهره ماندند، کمی پیش از اسلام بعراق و شام می رفتند و بطور عاریت از نوشتن عراقیان و شامیان استفاده می کردند و چون بحجاز می آمدند، عربی خود را با حروف نبطی یا سریانی و عبرانی می نوشتند. خط سریانی و نبطی بعد از فتوحات اسلام نیز میان اعراب باقی ماند و تدریجاً از نبطی، خط نسخ پدید آمد واز سریانی، خط کوفی. خط کوفی به ابتداء بخط حیری مشهور بود و بعدها که مسلمانان کوفه را بنزدیک حیره ساختند، این خط نام کوفی گرفت. سریانیهای مقیم عراق خطخود را با چند قلم می نوشتند که از آن جمله، خط مشهور به سطرنجیلی مخصوص کتابت توراه و انجیل بوده است. عربها در قرن اول پس از اسلام این خط (سطرنجیلی) را از سریانی اقتباس کردند و یکی از وسائل نهضت آنان همین خط بوده است. بعدها خط کوفی از همان خط پدید آمد وهر دو خط از هر جهت بهم شبیه هستند. مورخین درباره ٔشهری که خط از آنجا بحجاز آمده، اختلاف نظر دارند و بقول مشهور خط سریانی از شهر قدیمی انبار بحجاز آمده است. و می گویند مردی بنام بشربن عبدالملک کندی برادر اکیدربن عبدالملک فرمانروای دومهالجندل، آن خط را در شهر انبار آموخت و از آنجا به مکه آمده صهباء دختر حرب بن امیه، یعنی خواهر ابوسفیان (پدر معاویه) را تزویج کرد و عده ای از مردم قریش نوشتن خط سریانی را از داماد خودِ بشربن عبدالملک آموختند و چون اسلام پدید آمد، بسیاری از مردم قریش مقیم مکه خواندن و نوشتن میدانستند تا آنجا که پاره ای گمان کردند سفیان بن امیه اول کسی بود که خط سریانی را بحجاز آورد. باری عربها در سفرهای بازرگانی که بشام می رفتند خط نبطی رااز مردم حوران و از عراق خط کوفی را آورده اند و همانطور که تورات بخط «سطرنجیلی » تحریر می یافت، آنها قرآن را با «خط کوفی » نوشتند در «خط کوفی » و خط «سطرنجیلی » چنین رسم است که اگر الف ممدود در وسط کلمه واقع میشد، در کتابت می افتاد چنانکه در اوائل اسلام مخصوصاً در تحریر قرآن این قاعده کاملاً مراعات میشد و بجای «کتاب » «کتب » و بجای «ظالمین « »ظلمین » می نوشتند. پس از آمدن اسلام، عربهای حجاز با نوشتن آشنا بودند، ولی عده ٔ کمی از آنها نوشتن می توانستند و آنان از بزرگان صحابه شدند که بعضی از آنها «علی بن ابیطالب » و «عمربن خطاب » و «طلحهبن عبیداﷲ» بودند. در زمان خلفای راشدین و بنی امیه، قرآن را بخط کوفی می نوشتند و مشهورترین قرآن نویس بنی امیه، مردی بود قطبه نام و خیلی خوشخط بود و بعلاوه خط کوفی را با چهار قلم می نگاشت. پس از قطبه ٔ قرآن نویس، بنی امیه در اوائل حکومت عباسیان خطاط دیگری بنام ضحاک بن عجلان بود که چیزی بر چهارخط قطبه افزود و پس از او اسحاق بن حماد و دیگران نیز چیزهایی اضافه کردند تا آنکه در اوائل دولت عباسی دوازده قلم خط بشرح زیر معمول بود: 1- قلم جلیل 2- قلم سجلات 3- قلم دیباج 4- قلم اسطور مار کبیر 5- ثلاثین 6- قلم زنبد 7- قلم مفتح 8- قلم حرم 9- قلم مد مرات 10- قلم عمود 11- قلم قصص 12- قلم حرفاج. در زمان مأمون نویسندگی اهمیت پیدا کرد و نویسندگان در نیکوساختن خط بمسابقه پرداختند و چندین قلم دیگر بنام قلم مرصع، قلم نساخ، قلم رقاع، قلم غبارالحلیه، قلم ریاسی (قلم ریاسی را بدان جهت ریاسی می گفتند که مخترع آن فضل بن سهل ذوالریاستین بود). و درنتیجه، خط کوفی به بیست شکل درآمد. اما خط نبطی یا نسخ، بهمان شکل سابق در میان مردم و برای تحریرات غیررسمی معمول بودتا آنکه ابن مقله خطاط مشهور متوفی بسال 328 هَ. ق. با نبوغ خود خط نسخ را بصورت نیکویی درآورد و آنراجزء خطوط رسمی دولتی قرار داد و خطی که امروز معمول است، همان خط اصلی ابن مقله می باشد. مشهور است که ابن مقله خط نسخ را از خط کوفی استخراج کرده است، ولی واقع آنست که خط کوفی و نبطی هر دو از اوائل اسلام معمول بوده و چنانکه گفته شد، کوفی را برای کتابت قرآن و امثال آن بکار می بردند و نبطی در مکاتبات رسمی استعمال میشد. و ابن مقله اصلاحاتی در خط نسخ نمود و آنرا برای نوشتن قرآن شایسته و مناسب ساخت. در نمایشگاه خط قدیمی عربی در کتابخانه ٔ سلطنتی سابق، قباله ٔ نکاحی موجود بود که بتاریخ 264 هَ. ق. روی پوست درازاندامی تحریر شده بود و صورت عقدنامه را بخط کوفی مرتبی نوشته بودند و گواهان با خط نسخ بسیار مغشوش زیر عقدنامه را امضا کرده بودند و همین دلیل است که ابن مقله در خط نسخ اصلاحاتی نمود، بقسمی که برای تحریرمصحف شایسته بود. سپس بمرور زمان، خط نسخ فروعی پیدا کرد و بطور کلی دو خط نسخ و کوفی در کتابت عربی معمول گشت و هر کدام از آن شاخه هایی داشت که در قرن هفتم هجری مشهورترین آن بقرار زیر بوده است: ثلث، نسخ، ریحانی، تعلیقی و رقاع. همین قسم خطاطان بسیاری بوجود آمدند و کتابها و رساله هایی درباره ٔ خط و خطاطی پرداختند. این بود تاریخ خط عربی. اما درباره ٔ تاریخ خط فارسی در تذکره ٔ مرآت الخیال آمده است انواع خطوط فارسی: ثلث، رقاع، نسخ، توقیع، محقق و ریحان است و باز در آنجا آمده که خط هفتم تعلیق است که از رقاع و توقیع برآمده. پس از ذکر انواع خطوط مزبور نویسنده ٔ مرآت الخیال می آورد: «گویند که از متقدمین خواجه تاج سلمان این خطها را خوب می نوشت و خط هشتم که تعلیق باشد میر علی تبریزی در زمان امیر تیمور صاحبقران از نسخ و تعلیق استنباط نمود». (از تذکره مرآت الخیال ص 15، 16). خط فارسی را فعلاً اقلامی است از جمله: اجازت، تعلیق، توقیع، ثلث، جلی، جلی دیوانی، دیوانی، رقاع (رقعه)، ریحانی، سنبلی، سیاقت، شجری، شکسته، شکسته ٔ نستعلیق و کوفی یا نسخ. (یادداشت بخط مؤلف). برای اطلاع بیشتر به «رساله ٔ تاریخ خط و نقاشی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ ملی ایران بشماره 6197رف » و کتاب «خط و تحول آن در شرق باستان » نوشته ٔ علی سامی و کتاب «خط معمول در دنیا و میزان تکامل خط فارسی » تألیف حسین رضاعی و مقاله ٔ خط در دائرهالمعارف اسلامی متن فرانسوی چ 1927 ج 2 ص 985 و «تذکرهالخطاطین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔملی بشماره 603 رف » و «رساله ٔ خط» حاج میرزا لطفعلی بن احمد مانی تبریزی و «رساله ٔ خط» تألیف محمد آقاشاه تخستکی مدیر روزنامه شرح روس و «تذکرهالخطاطین » محمودبن حاج نجف بروجردی و «تذکرهالخطاطین » میرزای سنگلاخ رجوع شود. || امتداد در طول هرگاه از امتداد در عرض و در عمق صرفنظر کنند. (ناظم الاطباء).حد سطح: اگر بسیط (یعنی سطح) را نهایت باشد، آن نهایت او ناچاره خطی باشد و آن خط طولی باشد بی عرض و به بعد یکی کمتر از بعدهای سطح، چنانکه بعدهای سطح یکی کمتر بود از بعدهای جسم. (التفهیم). در هندسه، مقداریست صاحب بعد واحد طول و دیدن آن ممکن نیست جز با سطح چه خط نهایت سطح است و بالانفراد تنها بوهم ادراک شود. (مفاتیح). یکی از سه نوع کم متصل قارالذات است.او طول تنها بود و عرض و عمقش نبود. (اساس الاقتباس). الخط هو الذی یقبل الانقسام طولاً، لا عرضاً و لا عمقاً و نهایته النقطه. اعلم ان الخط و السطح و النقطه اعراض غیر مستقله الوجود علی مذهب الحکماء لانها نهایات و اطراف للمقادیر عندهم فان النقطه عندهم نهایهالخطو هو نهایهالسطح و هو نهایهالجسم التعلیمی و اما المتکلمون فقد اثبتت طائفه منهم خطا و سطحاً مستقلین حیث ذهبت الی ان الجوهر الفرد یتالف فی الطول فیحصل منها خط و الخطوط تتالف فی العرض فیحصل منها سطح و السطوح تتالف فی العمق فیحصل الجسم و الخط و السطح علی مذهب هولاء و الخط ما له طول، لکن لایکون له عرض و لا عمق. (تعریفات جرجانی). خط، مقداریست که او را طول فقط باشد و سطح، مقداریست که او را طول و عرض باشد و جسم، مقداریست که او را طول باشد و عرض و عمق. (نفایس الفنون). خط به انواعی چند تقسیم میشود که در ترکیبات یک یک آنها خواهد آمد. || نزد معتزله، مجتمعی از جواهر بطول تنها. (یادداشت بخط مؤلف).
- خطالارض، فصل مشترک بین صفحه ٔ قائم و صفحه ٔ افقی در هندسه ترسیمی.
- خط ازرق، خط چهارم از هفت خط جام جم. (ناظم الاطباء):
می تا خط ازرق قدح کش.
خاقانی.
- خط استواء، خطی مفروض بر زمین محاذی معدل النهار و بعبارت دیگر دائره ٔ عظیمه ای که در وسط کره ٔارض رسم کنند بنحوی که آنرا بدو نیم کره تقسیم نماید و فاصله ٔ همه ٔ نقاط آن از دو قطب مساوی و برابر بود. (ناظم الاطباء).
- خط اشک، خط پنجم از هفت خط جام. (ناظم الاطباء).
- خط افقی، هر خطی که در موازات افق رسم کنند. (ناظم الاطباء).
- خط بر سر چیزی کشیدن، خط بطلان بر چیزی کشیدن. کنایه از صرف نظر کردن و درگذشتن از چیزیست.
- || بعیب و خطا منسوب کردن. (ناظم الاطباء).
- خط بر عالم کشیدن، ترک دنیا کردن. (ناظم الاطباء).
- خطبصره، خط سوم از هفت خط جام جم. (ناظم الاطباء).
- خط بطلان، حک و علامت برای بطلان. (از ناظم الاطباء).
- خط بطلان کشیدن، خط بروی نوشته ای کشیدن که حکایت از باطل کردن آن نوشته کند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خط بغداد، خط دوم از هفت خط جام جم و بعضی خط اول را گویند. (ناظم الاطباء).
- خط بیزاری، خط بطلان و حک. (ناظم الاطباء).
- خط تیغ، زخم تیغ. (ناظم الاطباء).
- خط جدی، دائره رأس الجدی. (ناظم الاطباء).
- خط جور؛ خط اول از هفت خط جام جم که خط لب جام باشد. (ناظم الاطباء).
- خط حوادث، معدوم شدن حوادث. (ناظم الاطباء).
- خطدایره، محیط دایره.
- خطدرست، خط غیرشکسته. (ناظم الاطباء).
- خط راست، خط مستقیم. (از ناظم الاطباء).
- خط سرطان، دایره رأس السرطان. (ناظم الاطباء).
- خط سیاه، خط شب. (ناظم الاطباء).
- خط شکسته، خط منکسر. رجوع به خط منکسر شود.
- خط شب، خط سیاه. خط چهارم از هفت خط جام جم که خط ازرق نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- خط عمود، هرگاه دو خط یکدیگر را چنان قطع کنند که زوایای حادث بین آنها هر یک، یک قائمه باشد، می گویند این دو خط بر یکدیگر عمودند، یعنی هر یک از آن دو خط عمود بر دیگریست.
- خط غیرمحدود، خطی که آنرا انتها نباشد. (ناظم الاطباء).
- خط فرودینه، خط هفتم از هفت خطجام جم که خط مزور نیز می گویند. (ناظم الاطباء).
- خط قائم، خطی که عمود بر صفحه یا خطی دیگر است.
- خط قائم بر منحنی، خط عمود بر مماس منحنی که از نقطه ٔ تماس آن مماس بر منحنی اخراج شود.
- خط قاطع، خطی که دایره ای را قطع کند. (از ناظم الاطباء).
- || هر خطی که خط یا سطح یا حجمی را ببرد.
- خط کاسه گر، خط ششم ازهفت خط جام جم. (ناظم الاطباء).
- خط کشیدن، رسم خط کردن. (ناظم الاطباء).
- || محو و برطرف کردن. (ناظم الاطباء).
- خط متوازی، خطی که در موازات خط دیگر واقع شود. (ناظم الاطباء). خط موازی.
- خط موازی، خطی که در محاذات خط یا سطحی بوجهی قرار گیرد که اگر این خط و آن خط یا سطح تا بی نهایت امتداد یابند، این دو یکدیگر را قطع نکنند. در ریاضی، خطی را موازی سطح یا خطی دیگر می گویند که همواره فاصله ٔ آن خط با آن سطح یا آن خط ثابت بماند.
- خط محدود، خطی که دارای حد و انتها باشد. (ناظم الاطباء).
- خط محور، خط طولی. (ناظم الاطباء).
- خط مختلف، خط نامساوی. (ناظم الاطباء).
- خط مزور، خط فرودینه که خط هفتم از هفت خط جام جم باشد. (ناظم الاطباء):
روز و شب جز خط مزور نیست
خیز و خط بر خط مزور کش.
خاقانی.
- خط مستدیر، دایره و خط دایره ای. (ناظم الاطباء). محیطدایره.
- خط مستقیم، اقصر فاصله بین دو نقطه مفروض را خط مستقیم می گویند. (ناظم الاطباء).
- خط مقیاس، خط تعیین درجه. (ناظم الاطباء).
- || خطی که بدان اندازه چیزی را معین کنند. (ناظم الاطباء).
- خط ملاقی،خط مماس. (ناظم الاطباء).
- خط مماس، خطی که با منحنی یک نقطه ٔ تماس بیشتر نداشته باشد.
- خط منحنی. خط کج. (ناظم الاطباء). خطی که نه منکسر باشد و نه مستقیم.
- خط منکسر، خطی که از برخورد چند خط مستقیم که هر یک با دیگری زاویه ای تشکیل می دهد، حاصل آید.
- خط مایل، خطی را نسبت بخط دیگر مایل گویند که زاویه حادث از برخورد این دو خط اززاویه قائمه کوچکتر باشد.
- خط مجانب، خطی است که با منحنی در بی نهایت مماس شود. خط مماس بر منحنی که نقطه ٔ تماسش در بی نهایت است.
- خط نصف النهار، دایره ٔ موهومه ای در کره زمین که از یکی از دو قطب بقطب دیگر عبور کند و خط استوا را بزاویه ٔ قائمه قطع نماید. (از ناظم الاطباء).
- خط وتر، خط مستقیمی که رسم شود از رأس زاویه ٔ یک شکلی برأس زاویه ٔ مقابل آن. (از ناظم الاطباء).
- || قسمتی از خط قاطع منحنیی که دو رأس آن بروی محیط آن منحنی قرار دارد. قسمتی از خط قاطع منحنی ای که در درون منحنی و محدود بمحیط آن منحنی می باشد.
|| رقعه. مکتوب. نامه. (یادداشت بخط مؤلف):
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
چو خطها بدادند پیران همه
بر انسان که فرموده شاه رمه.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید بر نامه ٔ پرنیان.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
- خط کردار، نامه ٔ اعمال. (ناظم الاطباء).
- خط کردگار، فرمان الهی. (ناظم الاطباء).
- دستخط، نامه. معمولاً به نامه هایی اطلاق میشود که از جانب بزرگی آید.

خط. [خ ُطط] (اِخ) موضع حیی. (ناظم الاطباء).


بی نگار

بی نگار. [ن ِ] (ص مرکب) (از: بی + نگار) بی نقش. رجوع به نگار شود.

فارسی به عربی

خط

اخدود، خط، خط الید، ید

گویش مازندرانی

خط خط بازی

خط خط بازی


خط

جاده، خط، اتصال دو نقطه

فرهنگ عمید

خط

مجموع نشانه‌هایی که کلمات یک زبان با آن نوشته می‌شود،
دست‌خط،
خوشنویسی: کلاس خط،
شیوه‌ای که با آن الفبای یک زبان نوشته می‌شود: خط نستعلیق،
[مجاز] نوشته،
[مجاز] سند،
سطر،
[مجاز] مسیر حرکت پیوستۀ یک وسیلۀ نقلیه: خط تهران ـ مشهد،
اثر قلم بر روی کاغذ یا چیز دیگر،
راه راست و طولانی،
۱۱. فاصلۀ میان دو نقطه،
۱۲. آنچه دو نقطه را به هم وصل کند،
۱۳. [قدیمی، مجاز] حُکم، فرمان،
* خط حامل: (موسیقی) = حامل
* خط سبز: [قدیمی، مجاز] موی لب که تازه بر پشت لب جوانی روییده باشد: ای نقطهٴ سیاهی بالای خط سبزت / خوش‌دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی (سعدی۲: ۵۸۸)،
* خط کوفی: نوعی خط عربی که در بیشتر حروف خط افقی و عمودی کشیده می‌شود و برای نوشتن کتیبه‌ها در ساختمان‌های مذهبی به کار می‌رفت،
* خط ‌مستقیم (راست): (ریاضی) کوتاه‌ترین خطی که دو نقطه را به یکدیگر متصل می‌کند،
* ‌خط خمیده (منحنی): (ریاضی) خطی که نه مستقیم باشد نه منکسر،
* خط شکسته (‌منکسر): (ریاضی) خطی غیرمستقیم و مرکّب از چند قطعه خط مستقیم که در پیچ و خم‌های آن زاویه‌هایی تشکیل می‌شود،
* خط ‌میخی: نوعی خط قدیمی با علایمی به شکل میخ که در کتیبه‌های هخامنشی به کار رفته است،

واژه پیشنهادی

خیال نگار

نگار انگیز

فرهنگ معین

نگار

نقش، تصویر، بت، معشوق، محبوب. [خوانش: (ن) (اِ.)]

معادل ابجد

خط نگار

880

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری